محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

وبلاگ کودک عزیزم

توپ بازی

محمد طاها باهوش هر چی رو که میدیم دستت میدونی چه طوری باهاش بازی کنی مثلا همین توپ - توپ به این بزرگی که توی دست هایه به اون کوچیکی که جا نمیشه خوب شما هم ابتکار به خرج دادی و از پاهاتون کمک گرفتی یه نگاه کن . ...
17 دی 1391

عکسهایه 5 ماهگی محمد طاها

  شب یلدا مبارک پسرم   قربون اون صورت ماهت   ای خنده خنده خنده محمد طاها میخنده   بلاخره تونستی این هواپیما  رو بگیری     ان شاالله   یک روز خودت خلبان بشی  و منم میشم شاگردت   جانم  واقعا بچگی عالمی داره ها   به چی با این تعجب نگاه میکنی مامانی  چی دیدی؟   محمد طاها در حال ذوق کردن و شادی   مامانی دستات چه مزه ایه   بخند که با خنده هات میخندیم           بازم یه لالایه شیری...
14 دی 1391

چکاپ شش ماهگی

  مامانی 13-10-91  بردیمت پیش خانم دکتر  نامداری    همه چی خوب بود عالی آفرین مامانی و بابائی آفرین دور سر :    42.3  وزن :        7130 قد:             65   همه چی عالی بود خدا رو شکر. یادم رفته بود دوربین ببرم ...
14 دی 1391

بلند شدن روزی زانوها

عزیزم دیشب  یعنی پنج ماه و پنج روزت بود که تونستی  به کمک دستات سینه ات رو بالا بگیری و به کمک  پنجه هات زانوهات رو از زمین برداری بالا نگه داری فکر کردم میخواهی چهار دست و پا بری ولی نه وقتی که  دست و سینه و شکم و زانو هات رو از زمین میبردی بالا میپریدی جلو  حسابی ذوق میکردی . من و بابائی که حسابی کیف کردیم  و برات دست می زدیم .   ...
14 دی 1391

عقب عقب رفتن و چرخیدن در جا

 سلام پسرم  امروز شاه کار کردی   به جایه این که جلو بیائی عقب عقب میرفتی  دستهات رو که میزاشتی زمین فشار میآوردی و میرفتی عقب تو یک دقیقه  میتونستی  یک متر بری عقب  وقتی صدات میکنم  میتونی  کم کم دور بزنی و بر گردی البته همه اینها روی زمینه عزیزم  مامانی زیاد وقت نداره که بنویسه آخه  خیلی بی تابی  همش دوست داری  کنارت باشم و باهات بازی کنم و حرف بزنم  تمام وقتم رو پر کردی خدایا شکرت
11 دی 1391

شب یلدا محمد طاها

محمد طاها اخرین شب پائیز هم رسید یعنی شب یلدا  فکر کنم از همه بیشتر به پسرم خوش گذشت و من هم از خوشحالی پدر و پسر خوشحال بودم وقتی که میدیدم پسرم تو آغوش پدرش اون طور میخنده و پدرش اون طور  خوشحال هزاران بار خدا رو شکر کردم  که خدا بنده ای رو به امانت به ما داد  تا ما هم خوشحال باشیم. مامانی دو هفته بود که بابائی دنبال هندوانه بود مگه پیدا میشد بلاخره 1 روز مونده یه هندوانه پیدا شد بلاخره ما شام دعوت بودیم خونه عمه به خاطر همین بعد از ظهر یه کرسی درست کردم و سفره شب یلدا رو انداختم و انار دون کرده و هندانه اجیا و شیرینی و گل گذاشتم و یکم فیل گرفتیم و چند تا عکس هم انداختیم  به شما هم حسابی خوش گذشت . شب که رفتیم ...
8 دی 1391